۩۩ سـتون دین ۩۩

۩۩ سـتون دین ۩۩
پیامبر (ص ) : ( الصلوة عماد دینکم ) نماز، پایه و ستون دین شماست
نويسندگان

توبه سر دسته راهزنان

یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.

آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».

آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».

گفتم: « رئیس شما كجا است ».

گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » .

لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:

« این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم ».

من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ».

گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».

و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.

پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت:

« مرا می شناسی؟ »

گفتم: « آری! »

گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كرده‌ام ».[1]

[1] . كتاب پاداشها و كیفرها.

آرامش در نماز

در یكی از جنگ‌ها كه پیامبر همراه لشكر بودند، در شبی كه پاسبانی لشكر اسلام بر عهده‌ی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ،‌عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار، پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید در آن حال یكی از كفار به قصد شبیخون زدن به لشكر اسلام برآمد به خیال اینكه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمی‌داد كه انسانست یا حیوان یا درخت برای اینكه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت تیر بر پیكر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نكرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حركت نكرد تیر سوم زد پس نماز را كوتاه نمود و تمام كرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون كرده گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نكردی عباد گفت: مشغول خواندن سوره‌ی كهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نمی‌ترسیدم كه دشمن بر سرم برسد و صدمه‌ای به پیغمبر برساند و كوتاهی در این نگهبانی كه به من واگذار شده كرده باشم هرگز نماز را كوتاه نمی‌كردم اگر چه جانم را از دست می‌دادم.[1]

[1] . سفینه البحار، ج2، ص145.

اولین نمازگزاران اسلام

عبدالله بن مسعود می‌گوید: در اولین مرتبه كه از جریان امر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آگاه شدم، هنگامی بود كه به همراه عموهایم با چند تن دیگر از قوم خود به قصد خرید اجناس وارد شهر مكه شدیم. و از جمله اجناسی كه در نظر داشتیم آن را تهیه كنیم عطر بود و ما را برای تحصیل این متاع به سوی عباس بن عبدالمطلّب راهنمایی كردند.

ما به جانب عباس رهسپار شدیم و او در نزدیكی چاه زمزم در نزدیكی خانه كعبه نشسته بود و ما هم پهلوی او نشستیم. در این هنگام مردی از درب صفا داخل مسجد شد كه رنگ او سفید متمایل به قرمزی بود، موی سرش تا وسط گوش كشیده شده و پیچیده مانند بود، دماغ او باریك و صاف و اندك برآمدگی داشت، چشم‌هایش سیاه و بزرگ بود، دندان‌های سفید و برّاقی داشت، دست‌ها و پاهای او درشت و مردانه بود، محاسن پُری داشت و از دو پارچه‌ی سفید لباس پوشیده بود گویی كه ماهیست چهارده شبه و از افق برتابیده است.

این مرد خوش اندام وارد مسجد شد و در جانب راست او پسر نیكو رویی بود و در پشت سر آنان زنی آهسته قدم بر می‌داشت و خوب زینت‌های خود را پوشیده بود این سه نفر به سوی سنگ آسمانی حجرالاسود آمدند و به ترتیب حجر را دست كشیده و بوسیدند و سپس هفت مرتبه خانه كعبه را طواف كردند. و بعد از طواف در مقابل رُكن ایستاده و شروع كردند به نماز خواندن: دست برای تكبیر بلند كرده و تكبیر گفتند و بعد از قیام ركوع كردند، سپس به سجده رفتند و بعد باز قیام نمودند. و ما از مشاهده‌ی این جریان تعجب كردیم زیرا در سرزمین مكه این اعمال و اینگونه عبادت سابقه نداشته است.

پس رو به سوی عباس كردیم و گفتیم: آیا این آئین جدیدی است كه در میان شما پیدا شده است، یا چیزیست كه آنرا نمی‌شناسیم؟ عباس گفت: آری سوگند به پروردگار متعال كه آن را نمی‌شناسید، این مرد برادرزاده‌ی من محمد بن عبدالله است و این پسر علی ابن ابیطالب است و این زن خدیجه دختر خویلد و زن محمد است، و در روی زمین كسی به جز این سه نفر پیدا نمی‌شود كه اینگونه و به این ترتیب خداوند جهان را پرستش كند.[1]

[1] . سیر اعلام النبلاء، ج1، ص333.

چهل روز نماز

گوهرشاد همسر شاهرخ میرزا كه به منطقه‌ای وسیعی از ایران حكومت می‌كرد به فكر ساختن مسجدی در كنار بارگاه ملكوتی امام رضا (علیه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانه‌ها و زمین‌های اطراف حرم را خریداری كرد.

ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز یك بار جهت سركشی به ساختمان،, به محوطه كار می‌آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران می‌داد.

روزی برای سركشی ساختمان آمد، باد مختصری وزیدن گرفت،‌گوشه‌ی چادر خانم به وسیله‌ی باد كنار رفت، یكی از عمله‌ها چهره او را دید و دلباخته آن زن شد.

جرأت اظهار نظر برای او نبود، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند،‌عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!

دو سه روزی نگذشت كه عمله‌ی بیچاره مریض شد او پرستاری جز مادر دردمندش نداشت.

طبیب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه می‌كرد، فرزند چاره‌ای ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، برای رفع این مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و گفت:

اگر كاری نكنی تنها پسرم از دستم می‌رود.

گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:

چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاری نجات دهم. آنگاه گفت: ای مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسات و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم، ولی شرطی را باید من رعایت كنم و شرطی را تو باید رعایت كنی.

اما شرطی كه من باید رعایت كنم جدایی از شاهرخ میرزا است، اما شرطی كه تو باید مراعات كنی پرداختن مهریّه به من است و آن مهریه این است كه چهل شبانه روز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخوانی.

مادر به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در میان گذاشت، پسر از شدت تعجب خیره شد و از این خبر آن چنان شادمان شد كه به زودی از بستر رنج برخاست و با كمال اشتیاق قبول كرد كه این مهریه را انجام دهد و پیش خود گفت:

چهل روز كه چیزی نیست اگر چند سال به من پیشنهاد می‌شد حاضر به اجرای آن بودم.

در هر صورت به محراب مسجد رفت و چهل شبانه روز در آنجا نماز خواند به این امید كه به وصال گوهرشاد برود. ولی به تدریج علاقه‌اش به گوهرشاد از بین رفت و به عشق الهی گرفتار گردید.

پس از چهل شبانه روز نماینده گوهرشاد به محراب عبادت آمد تا مژده وصل را به او بدهد ولی متوجه شد كه حال او تغییر كرده و اثری از علاقه و عشق به گوهرشاد در او نیست، نماینده گوهرشاد به او گفت:

من از طرف خانم آمده‌ام.

گفت: به خانم بگو من روز اول عاشق تو بودم ولی الآن دیگر عاشق تو نیستم بلكه عاشق خدا شده‌ام.

راستی عجیب است، راهنمایی آن زن بزرگوار را ببینید كه برای علاج هوای نفس چه نسخه‌ای می‌دهد و اثر نماز را ببینید كه با این كه در اول كار از راه حقیقی دور بود ولی عاقبت هدایت یافت.[1]

لطیف راشدی ـ سرود شكفتن، ص28

[1] . عرفان اسلامی،‌ج5.

نماز در وسط مناظره

هنگامی كه حضرت رضا (علیه السلام) با دانشمند معروف عِمران صابئی مناظره می‌نمودند و بحث به جای حساس خود رسیده بود، یكباره حضرت از جای خود برخاستند و رو به مأمون كرده و فرمودند: موقع نماز است.

عمران عرض كرد: آقای من؛ پاسخ سؤالات مرا قطع نكن كه قلبم نرم و آماده شده، امام (علیه السلام) فرمود: نماز می‌خوانیم و باز می‌گردیم.[1]

[1] .عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ص154.

نماز اول وقت در مسابقه

او از همان سنین كودكى به نماز اول وقت اهمیت مى داد و فضیلت نماز اول وقت را با هیچ چیز دیگر عوض نمى كرد. در دوران جوانى كه به ورزش ‍ كشتى مى رفت روزى براى انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتیم . مسابقات فینال بود، در میان جمعیت به تماشا نشسته بودم كه چند نفر از رقیبان با هم مبارزه كردند. نوبت به عباس [1]رسید. چند بار نام او را براى مبارزه خواندند، امّا او نبود و حاضر نشد، تا این كه دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند. نگران شدم به خودم مى گفتم : یعنى عباس كجا رفته ؟ در جستجوى او بودم نگاهم به او افتاد كه از درب سالن وارد مى شد. جلو رفتم و گفتم : كجا بودى ؟ اسمت را خواندند، نبودى ؟ گفت : وقت نماز بود، نماز از هر كارى برایم مهمتر است . رفته بودم نماز جماعت.[2]

[1] . عباس حاجى زاده بعدها در یكى از عملیاتها به فیض شهادت نائل آمد.

[2] .ستارگان خاكى ، ص 219.

نماز شب دائم امام خمینی(ره)

نماز شبِ امام خمینی پنجاه سال ترك نشد. امام در بیماری، در صحت، در زندان، در خلاصی، در تبعید، حتی در روی تخت بیمارستان قلب هم نماز شب می‌خواند. امام در قم بیمار شدند و به دستور اطباء می‌بایست به تهران منتقل شوند. هوا بسیار سرد بود و برف می‌بارید، یخبندان عجیبی در جاده‌ها وجود داشت امام چندین ساعت در آمبولانس بودند و پس از انتقال به بیمارستان قلب باز نماز شب خواندند. شبی كه امام از پاریس به سوی تهران می‌آمدند تمام افراد در هواپیما خوابیده بودند و تنها امام در طبقه بالای هواپیما نماز شب می‌خواندند و شما اگر از نزدیك دیده باشید، آثار اشك بر گونه‌های مبارك امام حكایت از شب زنده‌داری و گریه‌های نیمه شب وی دارد.

جالب این است كه امام همیشه موقع نماز عطر و بوی خوش مصرف می‌كردند و شاید بدون بوی خوش سر نماز نایستاده باشند، حتی در نجف هم كه نماز شب را پشت بام می‌خواندند در همان پشت بام نیز یك شیشه عطر داشتند.[1]

[1] . سرگذشت‌های ویژه، ج2، ص51.

تیجه‌ عبادت بدون اخلاص

مردی بود كه هر كار می‌كرد نمی‌توانست اخلاص خود را حفظ كند و ریاكاری نكند، ‌روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه‌ی شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمی‌كند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت كنم در نیمه‎های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می‌آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط‌های عبادت، ‌ناگهان صدائی شنید با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می‌رود و به مردم می‌گوید این آدم چقدر خداشناس وارسته‌ای است كه در نیمه‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است. او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است. بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می‌كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعت‌ها برای سگ عبادت می‌كرده است خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می‌بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار داده‌ام، وای بر من چقدر مایه‌ی تأسف است كه این حالت را پیدا كرده‌ام.[1]

[1] . منتخب قوامیس الدرّر، ص144.

اذان نیمه شب

در زمان «معتضد»، بازرگان پیری از یكی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبكار بود به هیچ وجه نمی توانست آن را وصول كند. ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود; اما هر وقت به دربار می‎آمد، دستش به دامان خلیفه نمی رسید; زیرا دربانان و مستخدمان درباری به او راه نمی دادند.

بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شده بود كه شخصی او را به نزد خیاطی فرستاد و گفت: «این خیاط می‎تواند گره از كار تو باز كند.»

بازرگان پیر در حالی كه مطمئن بود او نیز نمی تواند كاری انجام دهد; به نزد خیاط رفت، زیرا در جایی كه افراد سر شناس شهر نتوانسته بودند او را یاری دهند، پس چگونه یك خیاط ساده می‎توانست چنین كند. اما وقتی ماجرا را برای خیاط تعریف كرد، او با خونسردی گفت: «برو به آن سپاهی بگو، اگر پولم را ندهی، خیاط از تو شكایت می‎كند.»

تاجر درمانده ‌حال فكر كرد كه خیاط بیهوده سخن می‎گوید; ولی برای آن كه آخرین در را هم زده باشد، پیش مرد سپاهی رفت و جمله خیاط تكرار كرد. بر خلاف انتظارش، رنگ مرد پرید و فوری پول او را داد. این ماجرا بازرگان پیر را در شگفتی فرو برد و پیش خیاط برگشت و با اصرار زیاد از او خواست تا علت را بگوید. او نیز چنین تعریف كرد: «شبی از خیابان عبور می‎كردم و افسری از سپاه عثمانی را دیدم كه مست از شرابخواری عربده می‎كشید و فحش می‎داد. در همین وقت زنی از خیابان می‎گذشت كه افسر مست راهش را بست. زن با التماس و فریاد از رهگذران كمك خواست. ولی مردم از ترس، جرأت نداشتند جلو بروند. من پیش رفتم و با نرمی از او خواستم تا از سر راه زن كنار برود. او با چماقش به من حمله كرد و دوستانش را هم فرا خواند تا مرا دور كنند. جمعیت از ترس متفرق شد و من هم ناچار شدم برای حفظ جانم در برابر آن سربازان مست از آن جا دور شوم.

ولی فكر زن بیچاره لحظه ای رهایم نمی كرد و با خود می‎اندیشیدم كه چطور او را یاری دهم. یكدفعه فكری به ذهنم رسید. فورا به مسجد رفتم و از بالای مناره با صدای بلند اذان گفتم. ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابان ها ریختند و همه پرسیدند: «این كسیت كه در این وقت شب اذان می‎گوید؟» من وحشت زده خودم را معرفی كردم. گفتند: «زود پایین بیا كه خلیفه تو را خواسته است.»

مرا نزد خلیفه بردند. اوكه منتظر من بود، علت اذان گفتنم را پرسید. من هم جریان را از اول تا آخر برایش نقل كردم. او فوری دستور داد آن افسر را باز داشت كنند. از آن پس، من هر گاه با چنین مظالمی رو به رو می‎شوم، همین برنامه را اجرا می‎كنم، یعنی اذان می‎گویم. از آن به بعد، تمام افسرها از من حساب می‎برند.»

اخلاص شیخ عباس قمی

در یكی از ماه‌های رمضان با چند تن از رفقاء از ایشان (محدث قمی) خواهش كردیم كه در مسجد گوهرشاد اقامه‌ی جماعت را بر معتقدان و علاقه‌مندان، منت نهد، با اصرار و ابرام این خواهش پذیرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در یكی از شبستان‌های آنجا اقامه شد و بر جمعیت این جماعت روز به روز می‌افزود هنوز به ده نرسیده بود، كه اشخاص زیادی، اطلاع یافتند و جمعیت فوق العاده شد؛ یك روز پس از اتمام نماز ظهر به من كه نزدیك ایشان بودم، گفتند: من امروز نمی‌توانم نماز عصر بخوانم رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند در موقع ملاقات و استفسار از علت ترك نماز جماعت گفتند: حقیقت این است كه در ركوعِ ركعت چهارم، متوجه شدم كه صدای اقتداكنندگان كه پُشت سر من می‌گویند «یا الله یا الله ان الله مع الصابرین» از محلی بسیار دور به گوش می‌رسید، این توجه كه مرا به زیادتی جمعیت متوجه كرد، در من شادی و فرحی تولید كرد و خلاصه خوشم آمد كه جمعیت این اندازه زیاد است، بنابراین من برای امامت، اهلیت ندارم.[1]

[1] .فوائد الرضویّه، ج1، مقدمه محمود شهابی.

استخوان بی‌نماز

شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شكایت از فقر و نداری كرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی‌خوانی عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا می‌كنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی‌گیری عرض كرد سه ماه روزه می‌گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر می‌كنی یا به كدام معصیت گرفتاری عرض كرد یا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرموده‌ی خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض كرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می‌رساند و می‌فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشكی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی‌نمازی می‌باشد به شومی آن استخوان از خانه‌ی این شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرموده‌ی آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد.[1]

[1] . انوار المجالس.

ترجیح نماز بر امتحان !

آقا سید محسن جَبَل عامِلی از علمای بزرگ شیعه است، نواده‌ی برادر مرحوم آقا سید جواد، صاحب مفتاح الكرامه است. ایشان در دمشق مدرسه‌ای تأسیس كرده‌اند كه دانش‌آموزان شیعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصیل می‌كنند حاج سید احمد مصطفوی كه یكی از تُجار قم است، گفت من از خود سید محسن اَمین شنیدم كه می‌گفت یكی از تربیت یافتگان مدرسه‌ی ما برای تحصیل علم به آمریكا مسافرت كرد از آنجا نامه‎ای برای من نوشت به این مضمون كه: چند روز پیش شاگردان مدرسه‌ی ما را امتحان می‌كردند من هم برای امتحان رفتم.

مدتی نشستم تا نوبت به من رسید، بسیار طول كشید تا اینكه وقت دیر شد، دیدم اگر بنشینم نمازم فوت می‌شود، از جا حركت كردم كه بروم نماز بخوانم، آنهایی كه در آنجا بودند پرسیدند كجا می‌روی؟ چیزی نمانده كه نوبت تو برسد. گفتم من یك تكلیف دینی دارم وقتش می‌گذرد. گفتند امتحان هم وقتش می‌گذرد، اگر این جلسه برگزار شد، دیگر جلسه‌ای تشكیل نخواهند داد و برای خاطر تو هرگز هیئت ممتحنه جلسه‌ی خصوصی تشكیل نمی‌دهند. گفتم هر چه بادا باد. من از تكلیف دینی خود صرف نظر نمی‌كنم. بالأخره رفتم. از قضاء هیئت ممتحنه متوجه شده بودند كه من به اندازه‌ی اداء یك وظیفه‌ی دینی غیبت نموده‌ام انصاف داده، اظهار كرده بودند كه چون این شخص در وظیفه‌ی خود جِدّی است، روا نیست كه او را مُعطّل بگذاریم. برای قدردانی از اینكه عمل به وظیفه نموده باید جلسه‌ای خصوصی برایش تشكیل دهیم. این بود كه جلسه‌ی دیگری تشكیل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم. آقای سید محسن امین پس از نقل داستان فرمود من در مدرسه چنین شاگردانی تربیت كرده‌ام كه اگر به دریا بیفتند دامنشان تَر نمی‌شود.[1]

[1] . اَلكَلام یَجُرّ الكَلام، ج2، ص35.

دست برداشتن از دزدی

روایت شده كه به پیامبر اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ خبر دادند كه؛ « شخصی روزها نماز می خواند و شبها دزدی می كند ».

حضرت پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود:

« نماز او باعث ترك دزدیش می شود ».[1]

پس از مدتی او را دیدند كه در حال عبادت و در گوشه ای رنجور بود سبب وعلت را پرسیدند گفت: « توبه كرده ام ! و هر چه از هركس دزیده ام به آنها بر گردانده ام. و اینك می خواهم گوشتهائی كه از دزدی و حرام در بدنم روئیده است، آب شود! »

.[1] .بحار الانوار، ج 82.

نماز حضرت موسی(ع)

خدا به حضرت موسی(ع) وحی می‌كرد كه می‌دانی چرا تو را برگزیدم؟ و از میان خلق تو را كلیم خود گردانیدم؟ موسی گفت: نمی‌دانم پروردگار من.

فرمود: برای آنكه بر احوال بندگان خود نظر كردم و در میان ایشان كسی ندیدم نزد من از تو ذلیل‌تر باشد به درستی كه تو چون از نماز فارغ می‌شوی دو طرف روی خود را بر خاك می‌گذاری.

نماز اول وقت شهید رجائی

یكی از دوستان نزدیك شهید رجائی چنین می‌گوید: روزی حدود ظهر نزد شهید بزرگوار رجائی بودم صدای اذان شنیده شد، در حالی كه ایشان از جایشان حركتی كرده، می‌خواستند خود را برای اقامه‌ی نماز آماده كنند، یكی از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است، سرد می‌شود، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم، شهید رجائی فرمودند: ‌خیر بعد از نماز.

وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد،‌ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد كرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم. یك روز روزه می‌گیرم.[1]

[1] .روش‌های پرورش احساس مذهبی، ص29.

نماز غلام پرهیزگار

سالی در مدینه قحطی و خشكسالی بود و مردم در صحرا و بیابان می‌رفتند و دعا می‌كردند، نماز می‌خواندند، شخصی می‌گوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم كه نماز می‌خواند و عبادت می‌كرد، از خشوع و گریه‌ای كه می‌كرد و مناجاتی كه با حق كرد و از دعائی كه كرد بارانی آمد كه مجذوب او شدم و شك نكردم كه آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینكه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانه‌ی امام زین العابدین (علیه السلام).

این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یك غلامی دارید من این غلام را می‌خواهم از شما بخرم، نه برای اینكه غلام من باشد، می‌خواهم او مخدوم من باشد و من می‌خواهم خدمتگزار او باشم، منت‌گذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو می‎بخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر می‌كنند حضرت می‌گوید همین را می‌گویی؟ شخص می‌گوید: بله. حضرت می‌فرماید: ای غلام، این شخص مالك تو است، غلام یك نگاه حسرت باری به من كرد و گفت: تو كه بودی كه آمدی و مرا از مولایم جدا كردی؟

شخص می‌گوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینكه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینكه خدمتگزار تو باشم برای اینكه من در تو چیزی دیدم كه در كسی دیگر ندیده‌ام، من جز برای اینكه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من می‌خواهم از محضر تو استفاده بكنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو كرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمی‌خواستم بندگان تو اطلاع پیدا كنند حالا كه بندگانت را مطلع كرده‌ای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم كرد.[1]

[1] . داستان راستان

نماز جماعت چشم‌چران

به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتند:

فلان جوان كه در نماز جماعت شما حاضر می‌شود چشم‌چران است و به نامحرم نگاه می‌كند.

حضرت فرمود: او را به حال خود واگذارید كه این نماز جماعت سبب ترك این عادت زشتش می‌شود.

بعد ازمدتی به پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر دادند كه آن جوان موفق به توبه از آن عادت زشت شده است.

نابینا و نماز جماعت

یك نفر نابینا به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسید و عرض كرد من نابینا (یا شب كور) هستم صدای اذان جماعت را می‌شنوم ولی كسی نیست كه دستم را بگیرد و مرا به جماعت برساند. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: از منزل خود تا مسجد، طنابی ببند، هنگام نماز جماعت، آن طناب را بگیر و با راهنمایی آن خود را به مسجد برسان و در نماز جماعت شركت كن.[1]

[1] . تهذیب الاحكام جدید، ج2، ص266.

نماز همه چیز ماست

یكى از اسراء نمازش كه تمام شد، سربازش عراقى صدایش كرد و گفت :

- شماها از نماز خواندن خسته نمى شوید؟ همیشه مى بینم چند نفر در حال نماز هستید، حتى شبها و نیمه شبها، شما خواب ندارید؟ آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقى كرد و جواب داد: - ما به خاطر همین نماز اینجا اسیر شده ایم . نماز همه چیز ماست . نماز نور چشم ماست.[1]

 

[1] . زخم شقایق ، ص 5.

دو ركعت نماز برای خدا

روزی دو شتر بزرگ و چاق برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هدیه آوردند.حضرت به اصحاب خود فرمود: آیا كسی هست در میان شما كه دو ركعت نماز بخواند و در قیام و ركوع و سجود و وضو و خشوع اهتمام به امور دنیا نداشته و در قلب او فكر دنیا نبوده باشد تا من یكی از این دو شتر را به او بدهم؟ كسی جواب نگفت. سه مرتبه این جمله را فرمود. كسی جواب او را ند اد مگر علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) برخاست و عرض كرد یا رسول الله من می‌خوانم و از اول نماز تا آخر چیزی از دنیا به خاطرم راه نداده فكر دنیا را نمی‌كنم.

رسول خدا: بخوان. علی نماز را خوانده و تمام كرد. جبرئیل نازل شد و عرض كرد یا رسول الله یكی از دو شتر را به علی بده.

رسول خدا: من با علی شرط كرده بودم چیزی از دنیا به قلبش راه ندهد ولی علی در سلام نماز به خاطرش آورد من كدام یكی را بگیرم بزرگش را یا چاقش را.

جبرئیل: یا محمد خداوند می‌فرماید كه علی فكر می‌كرد بزرگ را بگیرم یا چاقرا گرفته قربانی كنم و در راه خدا صدقه بدهم و این فكر علی در سلام نماز برای خدا بود، نه برای دنیا. رسول خدا یك شتر از آن دو شتر را به علی (علیه السلام) داد.[1]

[1] . مناقب، ج1، ص302.

عشق واقعی به خدا

در كنار شهری خاركنی زندگی می‌كرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.

روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بی‌دریغ مشغول خاركنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت كمی می‌فروخت.

روزی در ضمن كار صدای دور شو، كور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حركت دید، برای تماشا به كناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شكار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.

در این حین چشم جوان خاركن به جمال خیره كننده‎ی او افتاد و به قول معروف دل و دین یكجا در برابر زیبایی خیره كننده او سودا كرد.

قافله عبور كرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.

به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.

دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا می‌توانست او را نصیحت كرد ولی پند دانشور بی‌فایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام می‌كرد فقط رسیدن به محبوبش بود.

مرد دانشور آخر به او گفت:

«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بن‌بست رسیده، برای پیدا شدن چاره‌ی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدین راهی نمی‌بینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در كارت حاصل شود.»

خاركن فقیر پند دانشور را به كار بست،‌كوه و دشت و كار و كسب خویش را رها كرد و به مسجدی كه نزدیك شهر بود و از صورت آن جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن كرد.

كم‌كم كثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.

آری سخن از عبادت و پاكی و ركوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با كمال اشتیاق قصد دیدار او كرد.

شاه روزی كه از شكار باز می‌گشت، مسیرش به كلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با ندیمان، با كبكبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.

پادشاه در ضمن زیارت خاركن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور می‌كرد به خدمت یكی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها كسی كه خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خاركن بود.

در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشید، سپس با یك دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح كرده كه ای عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌های اسلامی را رعایت كرده‌ای مگر یك سنت مهم و آن هم ازدواج است، می‌دانی كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكید سختی داشت. من از تو می‌خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم كه تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به كمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره كننده‌ای هم برخوردار است، من از تو می‌خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پری‌روی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!

جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یك دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور این كه حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی كرد و به كاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فكر بود كه چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم كند.

صبح شد، شاه یكی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینكه از قدم او زندگی من غرق بركت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر كن.

عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، ‌جوان را راضی به ازدواج كرد.

سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمی‌گنجید.

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و كنیزان دست به سینه برای استقبال او صف كشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.

وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریكش را روشن كرد، به این مساله توجه نمود، من همان جوان فقیر و آدم بدبختم، من همان خاركن مسكین و دردمندم، من همانم كه مردم عادی حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گدای دل سوخته‌ام كه از تهیه‌ی قرص نان جویی و پارچه‌ای كهنه عاجز بودم، من همان پریشان عاجز و بینوای مستمندم!

آری جوان بر اساس آیات الهی به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت میان تهی، و طاعت ریایی به این مقام رسیدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقیقی و طاعت خالص اقدام می‌كردم چه می‌شدم؟

در غوغای پر از آرایش ظاهری دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئینه‌ی دلش تجلی كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پای از دربار بیرون گذاشت و از كنار آغوش آن پری‌وش كناره گرفت و به سوی نماز و عبادت واقعی و بندگی حقیقی خدا حركت كرد.

وقتی نماز ریائی و میان تهی و الفاظ بی‌معنی این گونه برای حل مشكل مدد كند، نماز واقعی و عبادات خالصانه، و طاعت بی‌ریا چه خواهد كرد؟[1]

لطیف راشدی ـ سرود شكفتن، ص  15

[1] . كتاب عرفان اسلامی، جلد 5، به نقل از كتاب طاقدیس مرحوم ملا احمد نراقی.

فكر پریشان در نماز

سید هاشم امام جماعت مسجد «سردوزك» بعد از نماز منبر رفتند. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم می‌خواست نماز جماعت بخواند. منهم جزء ‌جماعت بودم ناگاه مردی به هیئت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور كرد تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنین از این كه یك نفر دهاتی در صف اول ایستاده ناراحت شدند. او اعتنایی نكرد و در ركعت دوم در حال قنوت، نمازش را فُرادا كرد و نمازش را به تنهایی به اتمام رساند. همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد. چون نماز تمام شد مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض كردند او جواب نمی‌داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟ گفتند: مردی دهاتی و جاهل به مسجد آمد و در صف اول پشت سر شما اقتدا كرد. آنگاه وسط نماز قصد فُرادا كرده و پس از اتمام نماز، نشسته نان می‌خورد. پدرم به آن شخص گفت چرا چنین كردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟ پدرم گفت كه در حضور همه بگو؟ گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینكه از فیض نماز جماعت با شما بهره‌مند شوم. چون اقتدا كردم، دیدم شما در وسط حمد از نماز بیرون رفتید و در این حال واقع شدید كه من پیر شده‌ام و از آمدن مسجد عاجز شده‌ام، الاغی لازم دارم پس به میدان الاغ فروش‌ها رفتید و خری را انتخاب كردید. و در ركعت دوم در خیال تدارك خوراك و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را تمام كردم این را بگفت و رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله كرد و گفت: این مرد بزرگی است او را بیاورید: من با او كار دارم. مردم رفتند كه او را بیاورند، ناپدید گردید، و دیگر دیده نشد.[1]

[1] .راهنمای سعادت، ص152.

قضا شدن نماز در سفر

شخصی خدمت امام صادق - علیه السلام- رسید، و برای انجام كاری استخاره كرد. از قضاء استخاره بد آمد. ولی اعتنا نكرد، و سفرش را كه برای تجارت بود، آغاز كرد. اتفاقاً در سفر به او خوش گذشت، و سود بسیاری به دست آورد. وی از بد آمدن استخاره در شگفت ماند، از این رو پس از بازگشت، خدمت حضرت رسید و جریان را از ایشان پرسید. امام صادق - علیه السلام- لبخندی نموده و فرمودند: به یاد داری كه در مسافرتت در فلان منزل آنچنان خسته بودی كه خوابت برد. و وقتی بیدار شدی كه آفتاب طلوع كرده و نماز صبحت قضا شده بود؟! اگر خداوند متعال آنچه را كه در دنیاست به تو داده بود، جبران دو ركعت نماز قضای تو نمی‌شد.[1]

[1] . جبهه و جهاد اكبر، ص107.

فسوس آخرین نماز شب

شب قبل از عملیات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نیمه شب به شناسائى رفته بود و دیر وقت خسته و كوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها كه براى نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نكردند چراكه خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شركت مى كرد. صبح كه براى نماز بیدار شد گفت : مگر سفارش نكرده بودم مرا براى نماز شب بیدار كنید؟ آه سردى كشید و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب عملیات آغاز شد و در حین عملیات، مهدى به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست.[1]

[1] .جا نماز معطّر، ص 20.

نماز و كودكان

روزی پیغمبر اكرم با جمعی از مسلمین در نقطه ای نماز می گذارد. موقعی كه آن حضرت به سجده می رفت حسین - علیه السّلام- كه كودك خردسالی بود به پشت پیغمبر سوار می شد و پاهای خود را حركت می داد و هی هی می كرد. وقتی پیغمبر می خواست سر از سجده بردارد او را می گرفت، پهلوی خود به زمین می گذارد. باز در سجده‎ی دیگر، و تا پایان نماز طفل مكرر به پشت پیغمبر سوار می شد. یك نفر یهودی ناظر این كار بود. پس از نماز به حضرت عرض كرد: شما با كودكان خود طوری رفتار می كنید كه ما هرگز چنین نمی كنیم. پیغمبر اكرم در جواب فرمود: اگر شماها به خدا و رسول خدا ایمان می داشتید به كودكان خود عطوف و مهربان بودید.

مهر ومحبت پیغمبر عظیم الشأن نسبت به كودك، مرد یهودی را سخت تحت تأثیر قرار داد و صمیمانه آئین مقدّس اسلام را پذیرفت.[1]

[1] . بحار الانوار، جلد 10،‌ص 83.

نماز مادر برای صبر

قافله‌ای از حاجیان در صحرا به خیمه‌ زنی رسیدند، خواستند استراحت نمایند. اجازه گرفتند و در خیمه‌اش وارد شدند. زن گفت ای زائران خانه‌ خدا خوش آمدید؛ شتران من به چَرا رفته‌اند وقتی برگشتند از شما پذیرایی می‌كنم. زن بیرون شد از دور چوپان مویه كنان می‌آمد به زن گفت: شترها نزدیك چاه آب كه رسیدند هجوم آوردند و پسرت را به چاه افكندند. بدیهی است چاه‌هایی كذایی كه عمق زیاد و آب فراوان دارد افتادن در آنها مُردن است و امید نجاتی نیست.

زن جلو رفت تا چوپان را آرام كند گفت ما میهمان داریم صدا نكن مبادا میهمان‌ها ناراحت شوند، میهمان نوازی، لازمه‌ مسلمانی است. فوراً دستور داد گوسفندی كُشتند و آماده برای پذیرایی شد.

وقتی زن وارد خیمه شد حاجی‌ها به او گفتند ما خیلی متأسفیم كه چنین جریانی رُخ داده و در چنین موقعی مزاحم شدیم.

زن گفت آقایان حُجّاج من نمی‌خواستم شما بفهمید و متأثر شوید ولی حالا كه دانستید پس اذن بدهید من دو ركعت نماز بخوانم، چراكه خدا در قرآن فرموده: «وَاستَعینُوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلوه» به نماز طلب یاری كنید. من هم برای بردباری در این مصیبت نماز بخوانم.

((من و شما اسمی از اهل قرآن داریم، زن بیابانی به یك آیه‌ قرآن عمل می‌كند. از نماز))

بعد گفت كه كدامتان می‌توانید قرآن بخوانید؟ یكی از حاجی‌ها شروع به خواندن آیات اِسترجاع كرد «وَلَنَبلَُونّهم بِشَیء مِنَ الخَوفِ وَالجُوع ... » زن گفت خدایا اگر بنا بود كسی در این دنیا بماند باید حبیبت محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ می‌ماند پروردگارا در قرآن مجیدت امرِ به صبر فرمودی و وعده‌ اَجر دادی، من در مصیبت جوانم صبر می‌كنم تو هم در عوض پاداشت را شاملِ حال من گردان و این جوانم را بیامرز.[1]

[1] . نماز عرفان.

مورد اعتماد بودن نماز خوان

یك مهندس روسی تعدادی كارگر ایرانی را برای كار استخدام كرده بود، كارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان كه می‎شد برای خواندن نماز دست از كار می‎كشیدند.

یك روز مهندس به آن ها

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 6 فروردين 1393 ] [ 9:18 ] [ سجاد قاسمی ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

باسلام فَإِذَا قَضَيْتُمُ الصَّلاَةَ فَاذْكُرُواْ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِكُمْ فَإِذَا اطْمَأْنَنتُمْ فَأَقِيمُواْ الصَّلاَةَ إِنَّ الصَّلاَةَ كَانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتَابًا مَّوْقُوتًا( و هنگامي كه نماز را به پايان رسانيديد خدا را ياد كنيد در حال ايستادن و نشستن و به هنگامي كه به پهلو خوابيده‏ايد، و هر گاه آرامش ‍ يافتيد (و حالت خوف زايل گشت) نماز را (به صورت معمول) انجام دهيد، زيرا نماز وظيفه ثابت و معيني براي مؤ منان است)(سوره النساءآیه 103)
آرشيو مطالب
اسفند 1392
امکانات وب

☼ ساخت کد صوتی مهدوی برای وبلاگ ☼


ابزار حسين - چرخش تصاوير